آشنایی

مجموعه سروده‌های محمد شیاسی

آشنایی

مجموعه سروده‌های محمد شیاسی

شعر احساس است!
گاه احساس حقیقی شاعر
و گاه احساسی فرضی...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

وقتی گلایه و گله دیگر نداشت سود

باید سکوت کرد، نباید زبان گشود


راه دل از غرور بریدن، شکستن است

هرچند این شکست برای تو زود بود


از غیظ چشم‌ها که گره می‌خورد به هم

در هم تنیده رابطه‌ها مثل تار و پود


اما تو باز غوطه‌وری در خیال خویش

مانند سنگ کوچک غلتان میان رود


آخر نگفته بودم از اول هزار بار:

"احمق! نکن به کش‌مکش عاقلان ورود"؟


  • محمد شیاسی

چه باک اگر نپسندی دگر قرار مرا

تویی که دست قضا داده ای مهار مرا


تویی که بی سر و سامان و عاشقم کردی

و خود به چشم خودت دیدی اضطرار مرا


مرا به ورطه ی طوفان عشق غلتاندی

گرفتی از من ِ مفلوک اختیار مرا


نگاه دوست به دست من است و جبر زمان

گرفته است ز دست من ابتکار مرا


در این تناوب سیر تحول احساس

ببین چه کرده ای با من، ببین بهار مرا...


اگرچه روز و شب و ماه و سال، پی در پی

به انتظار نشستی تو احتضار مرا


فرار می‌کنم اما نه از تو ای دل ِ سنگ

از این زمان که سرآورده انتظار مرا


خوشا غمی که نشسته‌ست کنج خانه ی دل

خوشا دلی که شکسته‌ست اقتدار مرا

  • محمد شیاسی

ساقی بریز یک دو سه پیمانه بیش‌تر

شاید رسند یک دو سه دیوانه بیش‌تر


دیوانه کرده عطر می‌ات اهل شهر را

از صد پیاله باد‌ه‌‌ی مستانه بیش‌تر


دیشب دوباره شیخ به مسجد نرفته بود

او نیز پاتوقش شده می‌خانه بیش‌تر


حظ می‌برد یقینن از این می‌گساری‌اش

از درس و بحث و وعظ حکیمانه بیش‌تر


تا آشیانه‌ی دل ما را بنا کنند

باید خراب گردد و ویرانه بیش‌تر


هم‌چون کبوتری که پر و بال می‌زند

تا یک نفر به او بدهد دانه بیش‌تر


باید کبوترانه به دنبال دانه بود

اما ز دست صاحب این خانه بیش‌تر


این عادت قدیمی اهل کرامت است

کز خویش می‌دهند به بی‌گانه بیش‌تر


وقتش نیامده که به ما هم بیافکنند

از آن نگاه‌های کریمانه بیش‌تر؟



- اَلسّلامُ علَیَکَ یا اِمامَ الرَّئوف یا اَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى الرّضا

  • محمد شیاسی

آب داد و آب داد و آب... بابا آب داد

از لب ِ بابا شدم سیراب... بابا آب داد

کربلا را خوب یادم هست؛ از آن مشک که
بود در دست ِ عمو بی تاب... بابا آب داد


عاقبت حتی علی هم تشنه قربانی نشد

غرق شد در اشک و در خوناب... بابا آب داد


در کنار علقمه، عکس عمو در آب بود 
شب، اسارت، سر، پدر، مهتاب... بابا آب داد

آب داد و آب داد و آب... بابا آب داد

در حقیقت بود یا در خواب... بابا آب داد


محرم الحرام ۱۴۳۴ / آبان‌ماه ۱۳۹۱

  • محمد شیاسی

اجازه هست برایت غزل بخوانم و بعد

کمی در آتش آغوش تو بمانم و بعد


بلرزد از نفس گرم تو تمام تنم

بسوزد از تب لب‌های تو لبانم و بعد


به قدر گفتن یک بار «دوستت دارم»

جدا شوم ز پریشانیِ روانم و بعد


بگویم از همه‌ی دردها و غم‌هایی

که مانده مثل گره بر سر زبانم و بعد


برای این که از این بغض‌ها رها بشوم

اجازه هست برایت غزل بخوانم و بعد . . .

  • محمد شیاسی

تکرار سال‌ها، سده‌ها و هزاره‌ها

اصلن پر است زندگی از این دوباره‌ها

تقدیر نانوشته‌ی ما را رقم زده‌ست
سیر زمین و گردش ماه و ستاره‌ها

ما خو گرفته‌ایم دگر با شکست خویش
در آزمون سعی و خطای گزاره‌ها

صدها مسیر رفته به بن‌بست خورده‌ایم
اما هنوز در صدد راه چاره‌ها!

یک دو سه چار پنج شش... اما چه فایده؟
دیگر بس است غرق شدن در شماره‌ها

تا کی به فال نیک بگیریم و بگذریم؟
تا کی "بد" است پاسخ این استخاره‌ها؟

  • محمد شیاسی

به تمنای قبله‌گاهی که

سال‌ها بوده قبله‌گاه دلم


می‌گذارم قدم به راهی که

منتهی می‌شود به راه دلم


و به دنبال سرپناهی که

بشود باز سرپناه دلم


می‌روم زیر نور ماهی که

در نگاهش نشسته ماه دلم


چشم می‌پوشم از نگاهی که

گره خوردست در نگاه دلم


تا نیافتم به آن گناهی که

شده تنهاترین گناه دلم


...


آه... آری، امان از آهی که . . .

آه... آری، امان از آه دلم



- ظاهرش غزل نبود! اما گذاشتمش در دسته‌ی غزل‌ها...

  • محمد شیاسی

در اصل زرد و به ظاهر هزار و یک رنگ است

بهار فصل دورنگی‌ست... فصل نیرنگ است...


بهار بود که تُنگ دلم شکسته شد و 

از آن به بعد دلم در بهارها تنگ است


بهار می‌رسد و در درون من غوغاست

و شورشی که شروعش شروع یک جنگ است


دوباره لشگر عقل و غرور متحدند

ولی سپاه غم و عشق ناهماهنگ است


و باز قصه‌ی تلخ شکست در جنگی

که خط به خطش از آغاز ننگ بر ننگ است


...


نگفته بودم از اول بهار دلسنگ است؟!

بهار فصل دورنگی‌ست... فصل نیرنگ است...

  • محمد شیاسی

داری خودت به پای خودت پیر می‌شوی
داری اسیر درد و زمین‌گیر می‌شوی

شب‌ها کنار آینه می‌مانی و فقط
محو ِ چروک ِ صورت ِ تصویر می‌شوی

آماده‌ی رسیدن ِ فصل ِ خزان شدی
با سوز ِ سرد ِ حادثه درگیر می‌شوی

بال و پرت شکسته و راه فرار نیست
کم‌کم اسیر پنجه‌ی تقدیر می‌شوی

ای چشمه! اختیار نداری به راه ِ خود
با جبر سوی برکه سرازیر می‌شوی

 

این یک نمایش است که بازیگرش شدی
در متنی و به حاشیه تفسیر می‌شوی


کابوس نیست عمر تو رویای صادق است
کابوس‌وار گرچه تو تعبیر می‌شوی

تنها شدی دوباره خودت با خودت ولی
دیگر خودت هم از خود ِ خود سیر می‌شوی

::

تقصیر ِ تو نبود اگر عاشقش شدی
اما تویی که صاحب ِ تقصیر می‌شوی

  • محمد شیاسی

از گام‌های پیش و پسم می‌شناسی‌ام؟

یا آن که از نفس‌نفسم می‌شناسی‌ام؟


در جستجوی تو همه‌جا می‌روم، ولی

یعنی اگر به تو برسم می‌شناسی‌ام؟


من بودم و هوای تو، اما تو رفتی و

من ماندم و همان هوسم، می‌شناسی‌ام؟


در تنگنای کوچه‌ی دلتنگی‌ات هنوز

بنگر اسیر در قفسم می‌شناسی‌ام؟


نام آشنای کوی تو بودم، هنوز هم...

تنها بگو - به عشق قسم - می‌شناسی‌ام؟

  • محمد شیاسی
این‌ها کنایه نیست، نماد و اشاره نیست
این سبک ِ اصفهانی ِ پر استعاره نیست

این نظم ِ نغز ِ ناب ِ خراسانی است و بس
انگشت ِ شعر جز به خراسان اشاره نیست

آن‌جا که آفتاب ِ جهانتاب ِ کامیاب
یک ذرّه بیش در بر ِ آن ماهپاره نیست

حکم مقدّر ِ دل ِ من مشهد الرضاست
دل را به جز رضا به قضا راه چاره نیست

قلبی که در فراق ِ حرم پاره پاره بود
نابود و نیست گشت، دگر پاره پاره نیست

ای بی‌قرار! عزم ِ سفر کن به شهر ِ یار
«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»
  • محمد شیاسی