شاعر که بغض کرد، غزل هم دلش شکست
در مطلعی خلاصه شد و گوشهای نشست...
- ۲ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۲۳
شاعر که بغض کرد، غزل هم دلش شکست
در مطلعی خلاصه شد و گوشهای نشست...
داری خودت به پای خودت پیر میشوی
داری اسیر درد و زمینگیر میشوی
شبها کنار آینه میمانی و فقط
محو ِ چروک ِ صورت ِ تصویر میشوی
آمادهی رسیدن ِ فصل ِ خزان شدی
با سوز ِ سرد ِ حادثه درگیر میشوی
بال و پرت شکسته و راه فرار نیست
کمکم اسیر پنجهی تقدیر میشوی
ای چشمه! اختیار نداری به راه ِ خود
با جبر سوی برکه سرازیر میشوی
کابوس نیست عمر تو رویای صادق است
کابوسوار گرچه تو تعبیر میشوی
تنها شدی دوباره خودت با خودت ولی
دیگر خودت هم از خود ِ خود سیر میشوی
::
تقصیر ِ تو نبود اگر عاشقش شدی
اما تویی که صاحب ِ تقصیر میشوی
خوب میدانی که دل را طاقت این درد نیست
طاقت ظلمی که چشمان تو بر من کرد نیست
گفته بودی "مرد را دردی اگر باشد خوش است"
آری! اما این دل بیصبر من هم مرد نیست
حـدیـث آرزومـنـدی، شـنـیـد از آرزومـنـدی
که در بندی چو دل بندی، چه آزادی، چه در بندی
به رخسارش چو دل بستی، در این غوغاگه هستی
از آن پس تا ابد مستی و خرسند است و خرسندی
از سرودههای قدیمی